دکتر اسدالله بادامچیان در پاسخ به هر مصاحبهای پیشاپیش به مستندات تاریخی و یادداشتهای فراوان خود مراجعه میکند و به همین دلیل گفتوگوهایی که با وی صورت میگیرند، همواره سرشار از نکات تاریخی جالب و خواندنی هستند. ایشان در این مصاحبه نیز به شیوه مألوف،گوشههایی از زندگی مبارزاتی شهید سعیدی را بازگو کردند که در سایر گفتوگوها کمتر بدانها اشارت رفته است.
شروع آشنایی شما با آیتالله سعیدی از کجا و چگونه بود؟
با تشکر از اینکه خاطره این شهید بزرگوار، روحانی عالیقدر و انسان شجاع مخلص را تجدید میکنید، آن هم به این طرز خوب و نسبتاً جامع، به سهم خودم تشکر دارم و امیدوارم دعای آن عزیز سفر کرده، بدرقه راه شما باشد.
من از قم و قبل از آن با شهید سعیدی آشنایی چندانی نداشتم و در جریان مبارزه و مخصوصاً از طریق آیتالله شهید محلاتی که با ایشان بسیار صمیمی بود و با هم ارتباطاتی جدی داشتند، آشنا شدم. بسیاری از آقایان در انتشار اعلامیه یا امضای اعلامیههای دیگران احتیاط میکردند، اما از جمله کسانی که خیلی سریع، اعلامیههای مخالف رژیم را امضا میکرد، آیتالله سعیدی بود. مرحوم محلاتی که تنظیمکننده اعلامیهها و گیرنده امضا از علما بود، پیش از همه به سراغ آقای سعیدی میرفت.
شاید حدود سال 1345 بود که از طریق آقای محلاتی با ایشان آشنا شدم. قدر مسلم اینکه قبل از دستگیری من در جریان منصور بود، ولی بعد به تدریج ارتباط ما با ایشان قوی شد و به دوستی انجامید. ما در زمینه مبارزات، یک بخش فرهنگی را پیش میبردیم که عبارت بود از آموزش عربی و قرآن و علوم اسلامی و در پوشش آنها، عناصر فعال و با استعداد را شناسایی میکردیم و هر یک را با توجه به تواناییهایشان در یکی از زمینههای فرهنگی،سیاسی و مبارزه مسلحانه، جذب میکردیم. آخرین گفتوگوی من با ایشان، یک هفته مانده به شهادتشان بود. تلفن زدند و گفتند که من میخواهم در مسجد، تحول جدیدی در آموزشهایمان ایجاد کنم. ایشان در مسجد امام موسیبن جعفر(ع) در خیابان غیاثی، برنامههای تبلیغی و آموزشی خوبی داشت. از برنامههای فرهنگی مسجد لرزاده و صادقیه هم خبر شده بود و بنابراین تلفن زد که میخواهم شما بیایید که بنشینیم و یک برنامه جدی برای برنامههای آموزشی و تبلیغی و فرهنگی مسجد بریزیم. گفتم: «فرصت خوبی را بگذارید.» گمانم روز یکشنبه بود که با هم حرف زدیم. گفت: «روز جمعه وقتت را آزاد کن و بیا، ناهار یک نان و پنیری هم به تو میدهیم.» گفتم: «نان و پنیر که خانه خودمان یا هر جای دیگری هم گیر میآید. آدم خانه سید اولاد پیغمبر(ص) برود و نان و پنیر بخورد؟» و برایش خواندم که کریم من اولاد الکرام. خندید و گفت: «حالا شما بیا. ما یک جوجه هم گیر میآوریم و میکشیم و میپزیم و برای ناهار به تو میدهیم.» گفتم: « این شد یک چیزی، برای کارمان به ما پول که نمیدهی، غذا هم نان و پنیر میدهی؟» قرار شد که من روز جمعه به خانهشان بروم که فردا یا پس فردای روزی که با هم حرف زدیم، دستگیرش کردند. یک روز جمعه یا شنبه غروب بود که حاج احمدآقا قدیریان به منزل ما در سه راه امین حضور آمد و گفت که آقای سعیدی را زیر شکنجه در قزل قلعه شهید کردهاند. خیلی ناراحت شدم. اینکه ایشان دستگیر شده بود، خیلی نگرانمان نمیکرد، چون بارها دستگیر شده و باز برگشته بود، اما اینکه با آن خاطره، ناگهان خبر شهادتش را شنیدم، بسیار ناراحت شدم. جوجهای که قولش را داد که برای ناهار به ما بدهد،خدا کند قولش را در بهشت به ما بدهد.
نوع فعالیتهای فرهنگی ایشان در مسجد امام موسی بن جعفر(ع) چه بود؟
مرحوم سعیدی در فقه و اصول، آدم مسلطی بود و تدریسی که در حوزه میکرد، غیر از مسئله کارهای فرهنگی عمومی بود، یعنی دو نوع فعالیت داشت. یکی بحث حوزوی که مجتهدین این کار را میکنند، یکی هم بحث عمومی. در آن سالها نهضت آسان سازی دروس دینی را برای مردم در خدمت شهید مطهری، شهید بهشتی، شهید باهنر و بزرگان دیگری ادامه میدادیم. به دنبال همین موضوع، یک نهضت بیسروصدایی که رژیم نتواند از آن باخبر شود و بهانه بگیرد، راه انداختیم که همه مساجد مهم تبدیل به پایگاه شوند، البته قضیه به این سادگی که بیان میکنم، نبود. مرحوم رضایی که درس عربی میداد، جزو حوزه ما در مؤتلفه اسلامی بود و من خودم رابطش بودم. آدمی فرهنگی و بسیار انسان خوبی بود و خیلی هم خوب درس میداد. او عربی به روش آسان را در تعداد زیادی از مساجد، تدریس کرد و خوب هم گرفت. خدا رحمتشان کند. یک روز من از ایشان خواستم که دیگر به حوزه مؤتلفه نیایند و کارهای سیاسی نکند. پرسید چرا؟گفتم شما الان موقعیت خوبی پیدا کردید که مردم و به خصوص جوانها را با عربی که زبان دین است، آشنا کنید.
اگر شما به عالم سیاست بیایید، مثل من میشوید.» یکبار آقای مهدی غیوران مرا برد به مسجد سراج که درس بدهم. روحانی مسجد هم آدم بدی نبود و استقبال کرد. قرار شد در شبستان مسجد درس بدهیم. یکی، دو هفتهای تدریس کردیم، بعد روحانی مسجد خبر شد که من در جریان منصور دستگیر شده بودم. یک شب رفتم مسجد که تدریس کنم، دیدم تخته درسی را برداشتهاند و به اتاقکی که طرف خیابان بود و معمولاً مردهها را در آنجا امانت میگذاشتند، بردهاند. کف زمین هیچ چیز نداشت.
از خادم مسجد پرسیدم چرا تخته را گذاشتید اینجا؟ گفت: «آقا گفتهاند شما که در شبستان درس میدهی، حواس نمازگزاران پرت میشود و نمازشان اشکال پیدا میکند.» گفتم: «اولاً که من بعد از نماز درس میدهم، ثانیاً بعد از نماز، آقایان منبر میروند. چطور آن موقع حواسشان پرت نمیشود.» گفت: «به هر حال آقا اینجور گفته.» آقای غیوران آمد و ناراحت شد. گفتم: «با ناراحت شدن من و شما کار پیش نمیرود. همه شاگردها آمده و توی حیاط معطل ماندهاند. برویم و کلاس را راه بیندازیم.» فوری رفتیم و چند تا گلیم جور کردیم و کف اتاق انداختیم و یک چیزی هم کشیدیم روی تابوت و تخته را گذاشتیم بالای آن و شروع کردیم به تدریس. دو هفتهای به این شکل کلاس برگزار شد که خیلی بهتر هم بود، چون یک اتاق محفوظ بود. بعد از دو هفته که رفتم در اتاق را قفل کرده و تخته را هم در حیاط گذاشته بود. روحانی مسجد سپرده بود که به من بگویند که نروم. او با مرحوم حاج آقا تقی خاموشی رفیق بود و ادعای انقلابی بودن هم میکرد، ولی در عین حال بسیار محتاط بود. حاجآقا تقی را فرستادیم سراغش و خلاصه معلوم شد که نمیشود به تدریس ادامه بدهم و طرف، حسابی میترسد. به آقای رضایی گفتم که وضعیت شما هم اینطور خواهد شد. همه میترسند و شما هم وظیفهات این است که برای جوانها کلاس بگذاری. به هر حال ایشان پذیرفت و جزوات خیلی خوبی هم داشت و گاهی تعداد ثبتنامکنندگان برای کلاس های ایشان به 600 نفر هم میرسید. ما در این جمعها افرادمان را میفرستادیم و کسانی را که روحیه مبارزه داشتند، به میدان میکشاندیم و با توجه به تواناییهای فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و امثالهم تقسیم و تربیتشان میکردیم. در صادقیه فیلم هم میگذاشتیم، نمایش میگذاشتیم، سرود میساختیم و همه اینها باعث شد که مجموعهای جدی از اینها سرچشمه گرفت و آقای سعیدی هم در مسجد موسیبن جعفر(ع) از اینها استفاده کرد. مثلاً اولین بخش خواهران که ما با مرحوم آسید علی آقای شاهچراغی، اولین امام جماعت حسینیه ارشاد، ارتباط برقرار کردیم، 10 ، 11 زن بیشتر در آن نبودند، افرادی مثل خام دباغ و مشکلات زیادی هم در این بخش داشتیم. قرار شد در مسجد سرکوچه امامزاده یحیی، بوذرجمهری آن موقع و 15 خرداد حالا، آموزش زنان را به صورت جدی راهاندازی کنیم. بعد مدرسه رفاه بود که داستان خودش را دارد و بعد هم مدرسه روشنگر. شهید سعیدی این خانمها را در مسجد غیاثی جمع کرد و درسهای بسیار خوبی را هم با اینها راه انداخت.
در مسئله جوانها و امر به معروف و نهی از منکر، یک کار جدی کرد. در مورد ارتباطات کسبه و مردم کارهای خوبی کرد. در مورد درس و بحث وگفتوگو هم که بسیار فعال بود. در زمینه تبلیغ هم از بزرگانی چون مقام معظم رهبری، آقای هاشمی رفسنجانی، شهید باهنر، آقای امامی کاشانی و آقای مهدوی دعوت میکرد و با نهایت درایت، یک مجموعهای را جور کرده بود. خودش هم آدم بسیار شجاع و با شهامتی بود، به همین علت دستپرودههای او آدم قوی و شجاعی از آب در میآمدند، نمونهاش خانم دبّاغ است که بخشی از شجاعت و شهامتش را از ایشان سراغ دارد، بنابراین فعالیتهایی که در مسجد داشت در این راستا بود و بعد هم میخواست گسترده کند که نشد. در قم در جریان 15 خرداد مبارزه داشت، ولی در سال 45 که به تهران آمد، مسجد غیاثی را تبدیل به یک پایگاه کرد و بحمدالله این پایگاه بعد از شهادت ایشان همانطور ماند و خون ایشان، نیرو و قوت عجیبی به آنجا بخشید و تمام منطقه فعال شد.
شما به آموزش عربی اشاره کردید. خاطرات افراد مختلف نشان میدهد که شهید سعیدی به آموزش احکام به جوانها خیلی اصرار داشتهاند. به نظر نمیآید که این آموزشها چندان رنگ و بوی مبارزه داشته باشد، ولی رژیم از همینها هم خیلی عصبانی بود. علت مقابله با درسهای عربی و احکام از طرف رژیم چه بود؟
اتفاقاً برعکس است. رژیم از اینکه کسی یک درس دینی ساده بدهد که نگرانی نداشت. این از این طرف درس دینی میداد و او هم از آن طرف، فساد ایجاد میکرد. اصل مسئله که توسط شهید مطهری و شهید بهشتی دنبال شد و پایهگذاری هم کردند، به شکلی بود که رژیم متوجه شده بود که یک حرکت بسیار آرام، اما عمیق و حساب شده، آغاز شده و این قضیه بود که رژیم را میترساند. این احکامی که میگفتند، قبلاً که نبود، چون رسالهها اصلاً فارسی نبودند و به عربی و فقهی بود و توده مردم نمیتوانستند از آن استفاده کنند. مرحوم آیتالله بروجردی رحمهًْالله علیه یک «فروغالاحکام» داشت که من الان در کتابخانهام دارم. این را طلبههای درس خوانده هم به دلیل پیچیدگی و پر بودن از اصطلاحات فقهی، نمیفهمند چه رسد به مردم عادی، ولی در همان زمان آیتالله بهشتی و دیگران دنبال این قضیه بودند که احکام را به زبان ساده به مردم آموزش بدهند. حتی آقای بروجردی جرأت نکردند خودشان مستقیماً این کار را به عهده بگیرند، چون موج عظیمی برخاست. چند نفر مسئول شدند که احکام را به صورت فارسی در بیاورند و بعد آقای بروجردی دیدند و تأیید کردند که عمل به این رساله مجاز است. بعد از این قضیه موج عظیمی علیه طراحان این موضوع برخاست که شما میخواهید مردم را از مراجعه به روحانیت باز بدارید و هر کس در خانهاش توضیحالمسائل داشته باشد و روحانیون منزوی بشوند. یکی از موارد مهم همین سخت بودن مباحث دینی، از جمله رساله بود. مثلاً برای ذبح شرعی حتی یک مرغ هم الفاظ دشواری را باید بیان میکردند. در نوجوانی که درس میخواندم تعلیمات دینی سختترین درس بود. شاید یکی از انگیزههای عمده من برای اینکه رفتم و عربی آسان را نوشتم، همین سخت بودن درس تعلیمات دینی بود که همه شاگردان زجر میکشیدند و نمره پایین میگرفتند، بنابراین این حرکت برای این شروع شد که اسلام به زبان مردمی و ساده بیان شود تا احکام با نظارت مجتهدین- و نه اینکه هر کس هرچه دلش میخواهد بگوید – به صورت آسان و گسترده درآید تا بشود در همه مساجد اینها را تدریس کنند. یکی از کارها هم این بود که با کتاب توضیحالمسائل، احکام را بگویند. یکی از کارهای خوبی که در قم کردند، تهیه خلاصهالاحکام بود که وضعیت را سامان داد، یعنی مسائل مورد نیاز را دستهبندی کردند. مثلاً مسائل مربوط به زنان را که نباید برای مردها شرح داد یا بالعکس و اینها را جدا کردیم. اگر در یادداشتهایم بتوانم پیدا کنم، یادم هست که در آن زمان نوشته بودم احکام را اینقدر طولانی نگوییم، موارد کلان را بگوییم و اینها را نوشتهام، مخصوصاً که برای نسل جوان تدریس میکردیم. اینها در واقع نوعی کار مبارزاتی بود و به همین دلیل هم رژیم حساسیت نشان میداد. آقای سعیدی هم یک مبارز متدین مسلمان شجاع را پرورش میداد. همین که من در زندان عربی درس میدادم، آنهایی که عربی یاد گرفتند و توانستند آیات قرآن را درست بخوانند و بفهمند، متوجه میشدند که منافقین برداشتهای غلطی از آیات میکنند و نفاق آنها شکسته میشد. بنابراین این تدریسها را در راستای مبارزه ببینید. اگر کسی مثلاً در مسجد، جامعالمقدمات درس میداد،کسی به او کاری نداشت، چون آن وقتها چهار سال طول میکشید تا آدم جامعالمقدمات یاد بگیرد. کسی هم تاب نمیآورد. از صد نفر که میرفتند، دو نفر باقی نمیماندند.
از رابطه آیتالله سعیدی با امام (ره) چه خاطرهای دارید؟
آیتالله سعیدی شاگرد امام بود و خودش هم گفته که من 14 سال شاگردی امام را کردم و به امام خیلی علاقه داشت. رابطهاش با امام رابطه استاد و شاگردی نبود. مرحوم استاد شهید مطهری هم به امام خیلی عشق میورزید، روحی له الفداه میگفت، ولی حالت آقای سعیدی حالت خاصی بود و دقیقاً جذب امام بود. امام هم خیلی زیاد به آقای سعیدی علاقه داشت. لابد آن وصف را از زبان امام درباره شهید سعیدی شنیدهاید که نوشته بودند «من از افرادی مثل شما آنقدر خوشم میآید که شاید نتوانم عواطف درونی را آنطور که باید، ابراز کنم. من قادر نیستم عواطف امثال شما را جواب بدهم.» این نکته بسیار جالبی است و نشان میدهد که این یک عشق و محبت دو طرفه است. آقای سعیدی یک روحانی بلند قد و موقر بود، اما در عین وقار و متانت بسیار شوخ و اهل طنز بود. بسیار هم حاضر جواب و سریعالانتقال بود. طوری انسان را تحت تأثیر قرار میداد که به وصف نمیآید. هر حرفی هم که میزد، معمولاً نکتهای را هم از امام بر آن میافزود.
آیا در جریان چاپ جزوات و کتابهای امام توسط ایشان بودید؟
آیتالله سعیدی یکی از کسانی بود که اینها را چاپ و پخش میکرد. سخنرانیهای امام که از نجف آمد، مؤتلفه آنها را تکثیر و پخش میکرد. من خودم نوار صحبتهای ایشان را با ضبط صوت براونِ مهندس صابری که خیلی قوی بود و چند ضبط صوت دیگر، شبها و در زیرزمین خانه ضبط میکردم که صدا بیرون نرود. آن روزها که دستگاه تکثیر نوار نبود. هرچند تا نوار که میخواستی ضبط کنی، باید چندین ضبط صوت میگذاشتی، با یکی پخش و با بقیه ضبط میکردی. در مورد کتاب ولایت فقیه، تنظیم سخنرانیها و نوشتن آنها را به عهده آقای جلالالدین فارسی گذاشتند و کتاب حکومت اسلامی درست شد و اصل آن هم در خارج چاپ شده در ایران هم چاپ های متعدد و مخفی شد. یا گراور چاپ میکردند. اولین چیزهایی که آمد نوارهای امام بود.
حضور آیتالله سعیدی در مبارزات به چه شکل و تأثیرگذاری ایشان تا چه حد بود؟
حضور ایشان از آغاز نهضت امام (ره) شروع شد. بعضی از علما قبل از شروع نهضت هم فعالیت سیاسی داشتند، مثل مرحوم شهید بهشتی که در 30 تیر در اصفهان سخنرانی داشت و ایشان اصولاً روح مبارزه منطقی و با برنامهای را داشتند. آقای مطهری هم همین طور. آقای سعیدی بعد از اینکه امام نهضتشان را شروع کردند وارد مبارزه شد، اما امثال آقای شجونی و شهید محلاتی از دوران فداییان اسلام در میدان مبارزه بودند. آقای سعیدی در ورود هم به آن معنا شهرت نداشت و بیشتر کارش هم در قم و نوشتن و تکثیر اعلامیهها بود. آدم مسلط و شجاعی بود و اینها را چاپ میکرد. حتی اعلامیه ضد کنسرسیون امریکا را خودش به اسم حوزه علمیه قم زده، البته علتش هم این نبود که میخواست نام شخص را بگوید. بعضی از آقایان مثل ربانی شیرازی هم این کار را میکردند. ایشان کمتر از بقیه به شهرستانها و از جمله آبادان میرفت، ولی هر جا میرفت، طوفان به پا میکرد و از عهدهاش برنمیآمدند، چون صریحاللهجه و قوی بود. دستگیریهای مکرر، هم او را نزد مردم مشهور کرد و هم برای ساواک و بنابراین در اسناد ساواک این قضایا آمده است. در سال 44 بود که ایشان احساس کرد باید به شکل فعالتری وارد میدان مبارزه شود و به محله غیاثی آمد که مردمش نسبت به میدان خراسان و خیابان لرزاده که محله مذهبی نشین بود، چندان مذهبی نبودند و مردمش تازه وارد بودند. حضور آقای سعیدی در خیابان غیاثی، پایگاه عظیمی را برای نیروهای مبارز ایجاد کرد که ثمرات ارزشمندی داشت. البته ایشان بیش از پنج سال نتوانست در آنجا فعالیت کند و بعد هم به شهادت رسید که شهادتش موجب حیات جاودانهاش بود. آیتالله سعیدی با برنامه کار میکرد و ابداً پراکنده کار نبود. بعضیها هستند که خیلی کار میکنند، اما کارهایشان پراکنده است. بعضیها روی برنامه کار میکنند. ایشان وقتی به منطقه غیاثی آمد، پایگاه مدرسهاش را روی برنامه ایجاد کرد. منطقهای که انتخاب کرد در جایی بود که بتواند رشد داشته باشد. موقعی که کار فرهنگی کرد برای این بود که بتواند نیروهای جوان آنجا را جمع کند و بتواند در هر خانهای پشتوانه داشته باشد، به همین علت موفق شد، محله را آباد کرد، یعنی سرمایهگذاریاش روی محله بود. گروههای امر به معروفی که تشکیل داد، یک کار برنامهریزی شده و سازماندهی شده بود. گروههای تبلیغاتی، آموزشی و خواهران که تشکیل داده بود، یک سازمان هیئتی و تشکیلاتی داشت. در کنار همه اینها، ارتباط ایشان با جامعه روحانیت، یک ارتباط مستمر و مداوم بود. ایشان در این عرصه هم کار منسجم و حساب شده میکرد. در مبارزه هم کار تشکیلاتی میکرد، در نهضت آزادیها میجوشید، ارتباط داشت، ولی آنها را مبارز سیاسی میدانست، اما از نظر مبارزه تشکیلاتی دینی و مذهبی، طبعاً با هیئت مؤتلفه ارتباط جدی داشت. البته عضو تشکیلات مؤتلفه نبود، مثل شهید محلاتی که با مؤتلفهایها قاطی بود، اما عضو مؤتلفه نبود، اما با عناصر مؤتلفه، از جمله شهید اندرزگو ارتباط جدی داشت، چون روحیهاش هم به آن دیدگاه میخورد. نمیدانم با آقای رفیقدوست هم در ارتباط بود یا نه، ولی با اندرزگو میدانم که ارتباط داشت و به او کمک میکرد و حتی نیرو به او معرفی میکرد. در رفت و آمدهای داخل و خارج کشور با او همراهی میکرد و از آنجا که در خوزستان و به خصوص آبادان زیاد کار کرده بود، میتوانست به شهید اندرزگو کمک کند که رابطههای خوبی را برای او پیدا کند. در مورد معرفی افراد به تشکیلات مؤتلفه هم دوستان از او کمک میگرفتند. نمیدانم آقای مرآتی با ایشان ارتباط داشته یا نه، ولی معمولاً این تیپها با او ارتباط جدی داشتند، به همین دلیل در اسناد ساواک، ارتباط آیتالله سعیدی با مؤتلفه آمده است.
من معمولاً تا هنگامی که ارتباط کاملاً محکم شود، وارد صحنه نمیشدم وتقیّه را به شدت رعایت میکردم، طوری که وقتی در سال 54، دستگیرم کردند و به زندان قصر بردند، آقای دوزدوزانی میگفت باورم نمی شد که تو با آن همه مراقبتی که میکردی دستگیر بشوی. گفتم به هر صورت قسمت این بوده که دستگیر شوم. به همین علت، دستگیر هم که شدم، با وجود گستردگی کاری که از سازمان مجاهدین خلق تا گروه ابوذر داشتم، هیچ چیزی از من لو نرفت. هنگامی که من به این نتیجه رسیدم که ایشان پایگاهی محکمی است و میشود به او اعتماد کرد، کارمان را با هم شروع کردیم و آغاز کارمان با هم بود. این بحثی که شما در اسناد ساواک میبینید که نوشته آیتالله سعیدی دارد یک هیئت راه میاندازد، دنباله همان بحثهای آزادی است که بعد از یکی از مراسم عزاداری داشتیم که میگفت باید همان هیئتهای 10 نفره خمینی را فعالتر کنیم.
در اسناد ساواک آمده که ایشان میخواست حزب خمینیسم راه بیندازد. همین موضوع است؟
بله، قضیه این نبود که میخواست حزب خمینیسم راه بیندازد، بلکه منظور همان هیئتهای ده نفره خمینی بود. شبی که این حرف را زد، او را به شبکه تشکیلاتی مؤتلفه وصل نکردیم، چون نمیدانستیم که چقدر روی این حرف ایستاده و ما در ارتباط با تشکیلات مؤتلفه به قدری دقیق و محتاط عمل میکردیم که شما میبینید تا آخرین مرحله، مؤتلفه برای ساواک لو نرفته است، در حالی که اعضای مؤتلفه را مکرر دستگیر میکردند و شکنجههای مهیبی میدادند، ولی بالاخره نه آگاهی شهربانی از زمان رضاشاه تجربه آموخته شاه و نه ساواک توانست در بیاورد که ته قضیه مؤتلفه چیست که من در کتاب هیئتهای موتلفه اسلامی شبکه ساواک را گراور کردهام که چقدر از این موضوع بیخبر بوده است. بعد هم که دستگیر شدیم تا سال 57، هیچکس نتوانست بفهمد که مؤتلفه چه کاره است. ژنرال هایزر و دیگران در کتاب خاطراتشان نوشتهاند که گروهها و شبکههایی بزرگترین جنگهای روانی را علیه ما به راه میاندازند، ولی ما نمیدانیم اینها چه کسانی هستند. به هر صورت ایشان اهل «ایسم» و این حرفها نبود و منظور همان هیئتهای 10 نفره است. در مبارزه هر چند انسان بسیار شجاعی بود، اما مراقبتهای لازم برای مبارزه را داشت، مثلاً وقتی به کویت رفت و در آنجا سخنرانیهای مفصلی کرد، موقعی که میخواست به ایران برگردد با قیافه عادیاش نیامد و حتی اسم خودش را عوض کرد. در اینجور جاها عبا و عمامه را برمیداشت و بی سر و صدا میرفت، بعضی جاها هم با عبا و عمامه میرفت. آقای منتظری در خاطراتش میگوید آمده بود تبعید که مرا ببیند، نگهبان آنجا پرسیده بود: «شما که هستید؟» و شهید سعیدی با لحن محکم و قاطعی گفته بود: «شما حضرت آیتالله آقای سید محمدرضای خراسانی را نمیشناسید؟» طرف هم ترسیده بود و گفته بود بفرمایید. آدم بسیار جالبی بود.
در اسناد ساواک از ایشان جزوات مختلفی باقی مانده است. شما چقدر در جریان هستید که این جزوات به چه منظور و با چه اهدافی تولید میشدند و چه محتوایی داشتند؟
همه جور جزواتی داشت. ایشان در کارهایش آدم دست به نقدی بود. بعضی از نوشتهها از نظر درسی پخته و بعضیها هم همین جوری بود. جزوه «ای انسان خود را دودکش نکن» را علیه سیگار نوشته. جزوه کوچکی است که من در کتابخانهام دارم و روی آن نوشته: «ر-و-ح-...» که منظورش روحالله خمینی بود. این را پخش میکرد. مأمورین که میگرفتند، اول نمیفهمیدند که چیست و خیال میکردند این را هم مثلاً برای سیگار نوشته، بد میدیدند که داخل جزوه، حرفهایش را زده است و اسم امام را هم روی جزوه میگذاشت.
گویا بر عروهالوثقی حاشیهای زده که بیشتر حوزوی است، یک بخش هم جزوات مبارزاتی بوده است.
در صحبتهایتان بارها به شجاعت ایشان اشاره کردید. به نظر شما ریشه شجاعت ایشان چه بود؟
تقوا، انسان با تقوایی بود که فقط در فکر خدا و انجام تکلیف شرعیاش بود و انسان که با خدا پیوند میزند، ترس ندارد. تهور و جسارت غیر از شجاعت است. تهور و جسارت یعنی خارج از منطق کار کردن، ولی ایشان شجاع بود، برای همین وقتی منبر میرفت، طوری حرف میزد که رژیم نتواند او را دستگیر کند، ولی در عین حال حرفش را هم بزند. مثلاً در روز چهارم آبان که تولد شاه بود، به منبر میرفت میگفت البته امروز تولد یزید هم هست و اگر هم او را میگرفتند، میگفت که ماه شمسی و قمری با هم یکی شده و در تقویمهای قدیمی نوشتهاند که امروز روز تولد یزید است. بیحساب و کتاب کار نمیکرد. آدم بسیار جالبی بود.